شبی دخترکی از سرما به خانه ی شیخی پناه برد شیخ قصد تجاوز به دختر را کرد!دختراز پنجره فرار کرد وبه کوچه بن بستی رسید چند مرد مست رادید واز ترس بیهوش شد فردا که از خواب بیدار شدودید پیش خواهر و مادر آن مرد مست بود:وگفت!از قضا روزی اگر حاکم این شهرشومخون صدشیخ به یک مست فدا خواهم کرد،ترک تسبیح و دعا خواهم کرد بر در کعبه یک میخانه بنا خواهم کرد تا نگویندکه مستان ز خدا بی خبرند...سلامتی همه ی مستهای دنیا....
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0